دوره جواني او با دوره درخشندگي فرهنگ آتني همراه بود و در همان دوران، يعني در سن بيست سالگي با سقراط ملاقات كرد و شاگرد او شد. بستگانش اصرار داشتند كه او به حرفه خانوادگي خود يعني سياست بپردازد، اما وقتي محاكمه و مرگ استادش را به دست سياستمداران مشاهده نمود، سياست را رها كرد. او در محاكمه سقراط حاضر بود و اتفاقات آن را در آثار خود ثبت كرد. پس از مرگ استاد، افلاطون آتن را ترك نموده و به مناطق مختلفي نظير مگارا و سيسيل سفر كرد كه خطرات بزرگي هم برايش در برداشت؛ تا جايي كه اسير شد و حتي در معرض مرگ قرار گرفت؛ اما سرانجام آزاد شد و به آتن بازگشت.
افلاطون پس از بازگشت به آتن در سال 388 ق.م ، « آكاد مي » خود را با هدف ترويج و تشويق بي طرفانه علم، در اين شهر بنا نمود. آكادمي افلاطون را به حق مي توان نخستين دانشگاه اروپايي ناميد، زيرا در آنجا مطالعات و تحقيقات محدود به فلسفه محض نبود، بلكه رشته هاي وسيعي از علوم مانند رياضيات، نجوم و علوم طبيعي را نيز در بر مي گرفت. جوانان از شهرهاي دور و نزديك به آن جا مي آمدند و علوم مختلف را فرا مي گرفتند. يكي از همين جوانان، ارسطو بود كه بعدها در زمره بزرگ ترين فلاسفه جهان قرار گرفت. افلاطون علاوه بر سرپرستي آكادمي و رهبري مطالعات، به تدريس هم مي پرداخت و شاگردانش از درس هاي او يادداشت برمي داشتند. بسياري از آثاري كه از او باقي مانده، حاصل اين يادداشت هاست.
در روانشناسي افلاطون، رفتارهاي انسان از سه منبع ميل، اراده و عقل سرچشمه مي گيرد. ميل انسان شامل مواردي نظير تملك شهوت و غرايز مي شود. هيجان هم مواردي مانند شجاعت، قدرت طلبي و جاه طلبي را در برمي گيرد. عقل نيز مسئول مواردي نظير انديشه، دانش و هوش است. منابع ذكر شده در افراد مختلف داراي درجات متفاوتي است. مثلا در بازاريان، كسبه و عموم مردم،«ميل» نقش اصلي را در زندگي بازي مي كند و در جنگجويان و لشگريان، «هيجان» نقش اصلي را بر عهده دارد. عقل نيز پايه رفتار حكماست.
بعد از اين مقدمات، افلاطون شروع به ترسيم جامعه آرمانيش مي كند و براي ايجاد آن، راهكاري هم ارائه مي دهد. آرمانشهر او جامعه اي است كه درآن هر كس با توجه به ذاتش، يعني همان منابع رفتاري كه ذكر شدند، در جاي خودش قرار گرفته باشد. مثلا كسي كه ميل بالايي دارد، فقط مشغول كسب و كار خود شود و در كار سياست دخالت نكند، يا كسي كه از شجاعت و هيجان بالايي برخوردار است، شغل اش در جامعه نظامي باشد. در آرمانشهر افلاطون، سزاوارترين گروه براي حكومت، فلاسفه هستند كه در آنها عنصر عقل در درجه بالايي قرار دارد (نوعي از نخبه گرايي).
اينجاست كه افلاطون نيز مانند سقراط تمايلش را به آريستوكراسي (حكومت اشراف) نشان داده و به عناد با دموكراسي بر مي خيزد. البته بايد توجه داشت كه اشراف يا شريفترين مردم براي حكومت الزاماً كساني نيستند كه داراي قدرت و ثروت اند؛ بلكه اين افراد بايد داراي حكمت باشند تا از شايستگي لازم براي حكومت برخوردار گردند.
از نگاه افلاطون، اصل و اساس سياست برخاسته از مفهوم «عدالت» است و آنچه او را وامي دارد تا به بحث سياست در كتاب جمهور بپردازد، چيزي جز بررسي عدالت در وجود انسان نيست. اساس استدلال او نيز بدين گونه است كه انسان را نمونه كوچكتر يك شهر مي داند و بحث را درباره شهر آغاز مي كند تا با روندي قياسي، نتيجه آن را به انسان نيز تعميم دهد. از ويژگي هاي آرمانشهر افلاطون مي توان موارد زير را برشمرد :
- منشا و ريشه آن عدالت است؛
- يكي از مباني آن، اصل تقسيم كار و تخصصي شدن كار است؛
- غايت اصلي و اوليه آن اقتصادي است؛
- جامعه اي نخبه گرا و طبقاتي است.
در ميان آراء و عقايد افلاطون، سه مساله وجود دارد كه اركان و مشخصات اصلى فلسفه وي را تشكيل مى‏دهد، و ارسطو در هر سه مساله با او مخالف بوده است.
1- نظريه مثل : طبق نظريه مثل، آنچه در اين جهان مشاهده مى‏شود، اصل و حقيقت‏ اش در جهان ديگر وجود دارد و افراد اين جهان به منزله سايه‏ها و عكس هاى حقايق آن جهانى مى‏باشند. مثلاً همه انسان هايي كه در اين جهان زندگى مى‏كنند، داراى يك اصل و حقيقت در جهان ديگر هستند و انسان اصيل و حقيقى، انسان آن جهانى است؛ اين امر در مورد اشياء نيز صدق مي كند. افلاطون آن حقايق را « ايده» مى‏نامد. در دوره اسلامى، كلمه « ايده» به « مثال‏» ترجمه شده است و مجموع آن حقايق به نام « مثل افلاطونى ‏» خوانده مى‏شود.
افلاطون مانند فلاسفه پيش از سقراط بر اين باور بود كه تمام طبيعت در حال حركت و تغيير است. تمام چيزها از ماده ساخته شده اند و در اثر گذشت زمان دچار فرسايش مي شوند؛ اما چيزهايي هم هستند كه جاودانه و تغيير ناپذيرند؛ آنها قالب ها يا صورت هاي موجوداتند. مثلا تمام انسان ها به وجود مي آيند و مي ميرند، اما يك چيزي هست كه همه انسان ها به طور مشترك دارند و سبب مي شود آنها را انسان بدانيم. آن چيز، الگو، قالب و يا همان صورت جاودانه و تغييرناپذير انسان است.
به بيان ديگر، افلاطون به اين نتيجه رسيد كه در وراي جهان مادي، بايد حقيقتي نهان باشد. وي اين حقيقت را عالم مثال (عالم اين صورت ها) خواند. صورت هاي جاودان و تغيير ناپذير موجودات طبيعت، در اين عالم وجود دارند. حقايق و واقعيات عالم كه جاودان و دگرگوني ناپذيرند، همان صورتها هستند و آنچه ما با حواس خود درك مي كنيم (يعني پديده هاي طبيعي و محسوسات)، چيزي جز سايه هاي اين حقايق نيست. تمام امورعالم چه مادي مانند حيوانات، جمادات و نباتات و چه غير مادي مانند شجاعت، عدالت و ديگر فضايل اخلاقي، صور و حقايقي دارند كه نمونه كامل اين امور بوده و در عالم مثال قرار دارند. در نظر افلاطون، ما قادر نيستيم از چيزي كه پيوسته در حال تغيير است، شناخت حقيقي پيدا كنيم.
جهان طبيعت پيوسته در حال تغيير است و شناخت حقيقي نمي تواند به آن تعلق بگيرد. در مورد عالم ظاهر، يعني عالم محسوسات، فقط مي توان با حدس و گمان حرف زد. شناخت حقيقي فقط به صورت ها يا مثال هاي عالم تعلق مي گيرد؛ زيرا شناخت حقيقي، شناختي است كه عقل به دست دهد و عقل نيز فقط با امور جاودان و تغيير ناپذير عالم، يعني با مثال ها سر و كار دارد. در جهان محسوسات كه شناخت ما از آن از راه كاربرد حواس و بنابراين ناقص است، همه چيز در حال تغيير است و هيچ چيز ثابت و دائمي نيست. در حقيقت، در اين جهان، هيچ چيز هستي و وجود ندارد؛ بلكه اين جهان، جهان نمودها و شدن هاست. چيزها مي آيند و مي روند و هيچ چيزي پايدار نيست و واقعيت ندارد.
2- نظريه مهم ديگر افلاطون درباره روح آدمى است. وى معتقد است كه روح قبل از تعلق به بدن، در عالمى برتر و بالاتر كه همان عالم مثل است، مخلوق و موجود بوده و پس از خلق بدن، روح به آن تعلق پيدا مى‏كند و در آن جايگزين مى‏شود. به گفته وي، انسان نيز موجودي دوگانه است. ما بدني داريم كه به جهان محسوسات پيوند خورده و متغير است، ولي روح فنا ناپذيري هم داريم كه چون مادي نيست، مي تواند به عالم مثال وارد شود. افلاطون معتقد بود كه روح پيش از آنكه در جسم ظهور كند، در عالم مثال وجود داشته و مثل يعني حقايق را درك كرده است؛ اما همين كه به اين دنيا آمده و در بدن انسان ظاهر مي شود، همه مثالها را از ياد مي برد؛ با اين حال، خاطره اي مبهم از آن ها را به ياد دارد؛ به گونه اي كه وقتي در جهان طبيعت با موجودات مختلف، شكل ها و صورتهاي آنها روبرو مي شود، به ياد عالم مثال و صورتهاي آن مي افتد و همين امر، حسرت بازگشت به جهان اصلي را در روح برمي انگيزد. بدين معنا، علم و شناخت حقيقي انسان چيزي جز يادآوري صورتهاي جاودانه و حقايق اصلي عالم نيست. افلاطون مي گويد كه در عين حال، انسانها نمي خواهند روح خود را آزاد كنند تا به عالم مثال باز گردد.
3- نظريه سوم افلاطون كه مبتنى بر دو نظريه گذشته و به منزله نتيجه‏گيرى از آن دو نظريه مي باشد، اين است كه علم به معني تذكر و يادآورى است، نه يادگيرى واقعى؛ يعنى هر چيز كه ما در اين جهان مى‏آموزيم، مى‏پنداريم چيزى را كه نمى‏دانسته و نسبت به آن جاهل بوده‏ايم، براى اولين بار آموخته‏ايم، اما اين درحقيقت‏ يادآورى آن چيزهايى است كه قبلا مى‏دانسته‏ايم. زيرا گفتيم كه روح قبل از تعلق خود به بدن، در عالمى برتر موجود بوده و در آن عالم، « مثل‏ » را مشاهده مى‏كرده است و چون حقيقت هر چيز،« مثال‏ » آن چيز است و روح ها قبلاً مثالها را ادراك كرده‏اند، پس قبل از آنكه وارد عالم دنيا شوند و به آن تعلق يابند، عالم به حقائق بوده‏اند؛ اما پس از تعلق به بدن، آن چيزها را از ياد برده اند.
بدن براى روح به منزله پرده‏اى است كه مانع تابش نور و انعكاس صور در آينه است. در اثر ديالكتيك، يعنى بحث و جدل و روش عقلى، يا در اثر عشق (در اثر مجاهدت، رياضت نفس و سير و سلوك معنوى بنابر استنباط امثال شيخ اشراق) پرده از بين مي رود، نور مي تابد و صورت ظاهر مي گردد.
فلسفه افلاطون يك فلسفه منسجم است كه در اخلاق، هنر، سياست و ديگر حيطه هاي فلسفه به طور گسترده اي وارد مي شود. آراء او تا به امروز تاثيرات شگرفي را بر فلسفه و فرهنگ بشري بجا گذاشته است.

آثار

مهم‌ترین کتابی که از افلاطون به جای مانده رسالهٔ جمهور است. برخی از افلاطون‌شناسان معتقدند، افلاطون جملاتی را به این رساله افزوده و در حقیقت وی صحبت‌ها و اندیشه‌های خودش را از زبان سقراط بیان کرده‌است. در تمام آثار افلاطون می‌توان گفت‌وگوهای سقراط را با اشخاص گوناگون، به‌طور دقیق و با ذکر نام دید. رسالهٔ جمهور، هنر و زیبایی را از دیدگاه افلاطون و سقراط به بهترین وجه نشان می‌دهد. این رساله حاصل مکالمات سقراط با گلاوکن (برادر افلاطون)، سیمیاس، هیپوکراتس و چند فرد دیگر است.

اثر دیگر افلاطون ضیافت (افلاطون) یا سیمپوزیوم است که رساله‌ای دربارهٔ عشق است. این رساله یک حالت روایی و داستانی دارد که در یکی از مهمانی‌های آتن که سقراط نیز حضور دارد اتفاق می‌افتد. افلاطون در دو اثر مهم خود جمهور و ضیافت (افلاطون) به دو اصل مهم منطق و احساس می‌پردازد.

سوم اكتبر 1469 «مارچيليو في چينو» در شهر فلورانس ايتاليا ترجمه نوشته هاي پلاتون را به پايان رسانيد كه با انتشار آنها، اروپا وارد عصر روشنگري شد. اين آثار و آثار ساير متفكران عهد باستان يونان كه ابتدا به زبان لاتين و سپس فرانسه، انگليسي و آْلماني ترجمه شد افق تازه اي را به روي اروپاييان بازكرد. اين آثار كه در قسطنطنيه(استانبول) نگهداري مي شد پس از تصرف اين شهر به دست عثماني ها در سال 1453، با دانشمندان فراري به ايتاليا برده شد. اين دومين بار در طول تاريخ بود كه يوناني شناسان با كتابهاي مربوط به ايتاليا منتقل شدند. قسمتهايي از اين آثار مدتها قبل از آن به فارسي و عربي ترجمه شده بود.

نظر افلاطون در باب هنر

در کتاب دهم رسالهٔ جمهور و از همان ابتدا، افلاطون به بحث دربارهٔ عدم سازگاری فلسفه و شعر می‌پردازد. از دیدگاه افلاطون، فلسفه با داده‌های حسی و ذهنی و نیز با حس تجربی و استدلال، تعقل و خردورزی سر و کار دارد. اساساً فلسفه کاری با مسائل احساسات درونی انسان‌ها و جنبه‌های رمانتیک یا خیال‌پردازانه و یا عاطفهٔ انسان‌ها ندارد. در حالی که در نظر افلاطون شعر و هنر با عالم تخیل، احساسات و عواطف رابطه دارد. در همین کتاب به بررسی تأثیر هنرهای توصیفی با حقیقت و تأثیر شعر بر اخلاق جوانان به‌ویژه تأثیرات ناشایست و انحرافی اشاره می‌کند.

در تمام این حوزه‌ها افلاطون از دو نوع هنر یاد می‌کند. نخست هنرهایی که موضوعشان تنها زیبایی ظاهری و شکلی و صورت‌ها یا نمودهای زیباست؛ مانند خطوط طرحی و رسم و نقش‌هایی که بر پارچه‌ها یا طرح‌هایی که به‌طور تزئینی در معماری‌ها دیده می‌شود. وی نسبت به این نوع هنر هیچ مخالفتی ندارد، زیرا آن‌ها را وسیلهٔ آشنایی با روح نیک و زیبایی مطلق می‌داند. به باور افلاطون، روح انسان از طریق این هنرها با زیبایی مطلق (خود زیبایی) که به زعم وی نمادی از حقیقت مطلق است آشنا می‌گردد. نفس انسان به کمک این نوع زیبایی پایه‌های بلند را طی می‌کند و به مرحلهٔ کمال انسانی، یعنی به جایگاه مکاشفه یا اندریافت می‌رسد. در حالی‌که نوع دوم هنرها، یعنی هنرهای توصیفی مانند ادبیات، نقاشی، نمایش‌نامه، شعر و آن‌چه که مسامحتاً امروزه از آن به هنرهای تجسمی یاد می‌شود و همین‌طور نوعی از موسیقی را مورد انتقاد شدید قرار می‌دهد. زیرا کار یا وظیفهٔ این دسته از هنرهای توصیفی را بیان و تجسم مشهودات و احساسات و عواطف درونی انسان‌ها می‌داند.

به زعم او هر دو نوع هنر در صورتی که واجد موضوعات اخلاقی باشند برای آموزش و پرورش جوانان سودمندند. اما در کل برای هنرهای زیبا ارزشی قایل نیست، بلکه آن‌ها را زیانمند دانسته و از آرمانشهر خود می‌راند. زیرا باور دارد که کار هنر نقاشی یا شعر و نمایش‌نامه بیان حقیقت نیست، بلکه کپی برداری و تصویرسازی یا تقلید از آن است. آن هم نه تقلید از اصل بلکه تقلید از سایه و فرع و تقلید از محسوسات پست و فرومایه.

به باور وی محسوسات به هیچ وجه اصل نیستند، بلکه خود شبه و تقلیدی هستند از حقیقتی که در عالم مُثُل یا در عالم معقولات قرار دارند. به همین خاطر چون محسوسات خود یک درجه از حقیقت یا اصل دور هستند بنابراین به لحاظ دوری از حقایق ثابت و اصل، هنرهایی چون نقاشی یا شعر در مرحلهٔ سوم قرار دارند. ایراد دیگر افلاطون به شعر و نگارگری و موسیقی این است که این هنرها احساسات و عواطف را برمی‌انگیزند و هر چیزی که احساسات انسان را برانگیزاند از متانت و وقار دور است و موجب سستی و زبونی نفس می‌گردد. او حتی کارویژه لذت‌بخشی هنر را نیز قبول دارد، اما در نهایت این لذت بخشی را مایهٔ سستی نفس و برای منش نیک زیان‌مند می‌داند.